داستان نوجوان | غم‌ها و شادی‌ها
  • کد مطالب: ۱۶۲۱۲۰
  • /
  • ۰۱ خرداد‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۴:۰۵

داستان نوجوان | غم‌ها و شادی‌ها

بابا برایش هدیه خریده. جعبه‌ی هدیه‌اش صورتی است و رویش یک پاپیون سفید خال‌خالی چسبانده‌ شده.

بهاره قانع‌نیا - بابا برایش هدیه خریده. جعبه‌ی هدیه‌اش صورتی است و رویش یک پاپیون سفید خال‌خالی چسبانده‌ شده. یک کاغذ کوچک یادداشت با خطی خوش هم آنجاست.

پایین‌تر از جایی که‌ پاپیون سفید خال‌خالی قرار دارد، روی کاغذ یادداشت نوشته‌اند: «نور چشممان، دختر عزیزمان، شادی و گرمای خانه، روزت هزاران بار بر ما مبارک! دوستدارت: مامان و بابا و داداشی.»

هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید تا به حال چنین جملات شیک و مجلسی‌پسندی را به کسی گفته باشم، مخصوصا سارا! بماند که ابدا یادم نمی‌آید تا به حال کسی روز پسر را این مدلی و با این کیفیت به من تبریک گفته باشد.

خلاصه انگار قرار است وقتی سارا از مدرسه برگشت، با این هدیه‌ی صورتی جذاب غافل‌گیر شود. بماند که مامان امروز برای ناهار باقالی‌پلو درست کرده است که غذای مورد علاقه ساراست.

توی ذهنم لحظه‌ی آمدنش را تصور می‌کنم. می‌دانم از راه که برسد، بوی غذا که به مشامش بخورد، چشمش که به رنگ و شکل هدیه بیفتد، جیغ می‌کشد که ‌مثلا بگوید خیلی خوشحال شده است.

همین چند روز قبل معلممان گفت: «بچه‌ها، مواظب غم‌ها باشید! آن‌ها ساکت و بی‌صدایند.» درست مثل حالی که من الان دارم. از وقتی رسیده‌ام خانه و متوجه ماجرا که شدم لب از لب باز نکرده‌ام.

همان معلممان در ادامه گفت: «اما از شادی‌ها هم غافل نشوید که حسابی شلوغ و پرسروصدایند!» درست مثل حال و روز سارا وقتی از مدرسه برسد، با آن جیغ‌هایی که راه خواهد انداخت.

مامان گفت: «تو که حسود نبودی!»
با تعجب پرسیدم: «چطور؟!» مامان سعی کرد خنده‌اش را روی لب نیاورد.

با همان لحن متعجبش ادامه داد: «هیچ‌چی. فقط از وقتی که اومدی خونه یک مدلی هستی. پیش خودم فکر کردم شاید برای هدیه‌ی سارا و اینکه قراره امروز برایش جشن روز دختر بگیریم ناراحتی.»

معلم‌مان آن روز حرف‌های خوب دیگری هم زد. مثلا گفت که غم‌ها حساس‌ و لطیف‌اند. وقتی در معرض قضاوت دیگران قرار بگیرند، پررنگ‌تر و تلخ‌تر می‌شوند.

اخم‌هایم را در هم کشیدم و گفتم: «اصلا هم این‌طور نیست! سارا خواهر کوچیک‌تر منه. یک برادر هیچ‌وقت به خواهر کوچیک‌تر از خودش حسادت نمی‌کنه.»

مامان برایم دست زد و گفت: «عشق مامانی تو! پسر فهمیده‌ی خودمی آخه!» لبخند زدم.

یادم هست آن روز هم که معلممان این حرف‌ها را زد، لبخند زده بودم و ساعت‌ها به این حرف‌های خوبش فکر کرده بودم و بارها از خودم پرسیده بودم: «همیشه غم‌ها بی‌سروصدایند و شادی‌ها پرسرو‌صدا؟»

آن روز جوابی برای پرسشم نداشتم اما این سؤال گوشه‌ای از ذهنم ماند.
امروز که وارد خانه شدم، به همان جمله‌ی آقای معلم برگشتم.

چند روز دیگر سالگرد رحلت امام خمینی(ره) است و امروز ولادت حضرت معصومه(ع). به مامان چیزی نگفتم. دوست نداشتم جشنشان را خراب کنم اما این بار انگار شادی‌ها بی‌صداتر از هر غم عمیقی کنارم ایستاده‌اند، آن‌قدر بی‌صدا که حتی مامان متوجه حضورشان در دلم نشد.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.